Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Wednesday, August 11, 2010

214

صدای هلیکوپتر که می آمد اگر در محوطه دانشگاه بودم دوان دوان خودم را به زمین چمن می رساندم. زمین چمن فوتبال دانشگاه تبریز تا قبل از ساخت استادیوم ده هزار نفری فعلی دانشگاه که در مجاورت دانشکده شیمی قرار دارد، پشت دانشکده کشاورزی و در ضلغ شمال غربی دانشگاه قرار داشت که هم اکنون دانشکده علوم انسانی در این زمین ساخته شده است. در آن زمان من دانشجوی علوم آزمایشگاهی بودم و نمی دانم چه کششی در دانشکده کشاورزی یعنی جایی که سالها بعد قرار بود دانشجوی آنجا باشم، وجود داشت که هر کسی که مرا گم می کرد در بوفه دانشکده کشاورزی پیدا می کرد. من و آمبولانس بیمارستان امام، بیمارستان تخصصی دانشکده پزشکی تقریباً همیشه با هم می رسیدیم و هلیکوپتر «بل 214» معروف به «تو فورتین» آرام و خسته از مسافت طولانی که از جبهه های غربی پشت سر گذاشته بود در مقابل ما به زمین می نشست. من وظیفه ای نداشتم اما در کشویی کناری هلیکوپتر را که باز می کردیم چندین زخمی بد حال منتظر ما بودند که آنها را به آمبولانس منتقل کنیم. جراحت شدید زخمی های جنگ همیشه دلیل خوبی برای اعزام آنها با هلیکوپتر از جبهه های غرب به دانشگاه تبریز بود و به همین خاطر با دیدن آنها دردی عمیق در جانم می نشست و پاینده می ماند. کسی چه می دانست که یکی دو سال بعد من هم به همان بیمارستانهایی در جبهه غرب خواهم رفت که مبدأ پرواز این هلیکوپتر ها بود. بعد از انتقال زخمی ها به آمبولانس، خوش و بشی هم با خلبان و کمکش می کردیم و همیشه اگر برفی به زمین نشسته بود چند گوله برف به آنها می دادیم تا حواله همدیگر بکنند که البته گاهی حواله خودمان می کردند. روحیه خستگی ناپذیر خلبانان هوانیروز همیشه الگوی من در خستگی های روزمره بود.
چند سال بعد بیمارستان صحرایی زیر زمینی ما در خط مقدم جبهه غرب در شیخ سله، دو پد هلیکوپتر و شش آمبولانس داشت. در آن زمان ایران رکورد انتقال مجروح از زمان جراحت تا انتقال به یک بیمارستان مجهز را شکسته بود و به کمتر از نیم ساعت رسانده بود. کارهای اولیه این مجروح ها در بیمارستان ما انجام می شد و کار های مربوط به خون رسانی همگی آنها با من بود. آنهایی که جراحت سنگین داشتند با «توفورتین» به همان مقصدی می رفتند که روزگاری مبدأ من بود. و اینگونه بود که بند اتصال من به دنیای زیبای دانشگاه هرگز گسسته نبود.

دانشگاه تبریز- با تشکر از آقای صفا دهقان

Monday, May 31, 2010

دبیرستان 17 شهریور


روزگاری در طول دوره 9 ماهه طرح توزیع نیروی انسانی، در آزمایشگاه بیمارستان پارس آباد مغان مشغول به کار بودم. از رشته های مختلف دیگر مثل رادیولوژی، پرستاری و اتاق عمل نیز عده ای دیگر از شهرهای متفاوت برای گذرادن دوره طرح به این بیمارستان اعزام شده بودند و کم کم کمبود پرسنل بیمارستان جبران شده بود. اما پارس آباد در آن روزها (سال 1367) شهر نسبتاً محرومی بود به طوری که برای تدریس در مدارس این شهر به اندازه کافی معلم نبود و همین موضوع باعث شده بود که مسئولین آموزش و پرورش این شهر دست به دامن کارکنان تازه وارد بیمارستان شوند و از وجود آنها در تدریس دروس دبیرستانی استفاده کنند. مذاکرات اولیه بین مسئولین انجام شد و روزی رئیس آموزش و پرورش پارس آباد با چند نفر از ما دیدن کرد و قرار شد تدریس درس فیزیک اول دبیرستان در دبیرستان 17 شهریور به من سپرده شود. به این ترتیب علاوه بر کارهای روزمره ام در آزمایشگاه بیمارستان، ساعاتی از روز را که کلاس داشتم، به دبیرستان می رفتم. در آن زمان من فوق دیپلم علوم آزمایشگاهی بودم و مدت زیادی از تحصیلم در دبیرستان نمی گذشت به همین خاطر گرچه تجربه این کار را نداشتم، تدریس فیزیک برایم کار مشکلی نبود. در چهار کلاس از شش کلاس اول دبیرستان که من در آنها فیزیک تدریس می کردم همه نوع شاگردی داشتم. ضعیف و قوی، فقیر و غنی، بسیجی و غیر بسیجی، چاق و لاغر، بلند و کوتاه و خلاصه از هر گروهی در کلاسهای من بودند و من سعی می کردم همه را به یک چشم ببینم طوری که شاگردهای ضعیفم را بیشتر در نظر داشتم تا بتوانند وضعیت درسی شان را بهتر کنند یا از شاگردان بسیجی ام سه چهار بار امتحان می گرفتم تا بیشتر درس بخوانند و نمره بهتری بگیرند و گرفتاری جبهه و جنگ باعث عقب ماندن آنها از درس نباشد. در یکی از کلاسهایم شاگردی داشتم به نام سعید پیری که یک سر و گردن از نظر درسی از بقیه بالاتر بود و وقتی مسئله ای بر روی تخته سیاه می نوشتم، تمام نشده فکر مرا می خواند و مسئله را حل می کرد. او سه سال بعد وقتی من دانشجوی سال آخر کشاورزی در دانشگاه تبریز بودم هم دانشکده ی من بود و سه سال بعد وقتی من در حال اجرای پایان نامه فوق لیسانسم در دانشگاه تربیت مدرس بودم باز، هم دانشکده من بود. او حتی پا را از این فراتر گذاشت و در شهریورماه سال 1385 از رساله ی دکترای خود دفاع نمود و هم اکنون به عنوان عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد واحد ابهر مشغول به کار است.

Sunday, May 30, 2010

از انوری تا تربیت مدرس

از مهر ماه سال 1349 تا تیر ماه سال 1376 در طول تحصیلات ناپیوسته ی 27 ساله من از دبستان انوری در شهر اردبیل تا دانشگاه تربیت مدرس در تهران عده ای از استادهایم به رحمت خدا رفته اند از آقایان مصدق معلم کلاس اول دبستان، مهدی پور معلم کلاس دوم دبستان، آرغند معلم کلاس سوم دبستان، طاهری معلم کلاس پنجم دبستان گرفته تا دکتر غلامحسین سرمدنیا استاد فیزیولوژی گیاهان زراعی در دانشگاه تربیت مدرس. روحشان شاد و قرین رحمت باد. برای بقیه استادهایم طول عمر توأم با سلامتی و بهروزی آرزومندم و دست و پیشانی تک تکشان را می بوسم.

Saturday, May 29, 2010

پایتخت جنگها

در تاریخ جنگهای جهان، صحنه های فراموش نشدنی بسیاری از پیروزی ها، اشکها و لبخندها وجود دارد. در قسمت دهم از سریال «دنیا در جنگ» به جنگ شش ماهه استالین گراد به عنوان نقطه عطفی در جبهه شرقی و اولین شکست سخت آلمان نازی در جنگ جهانی دوم پرداخته شده است. در این جنگ نیم میلیون نفری، سپاه ششم آلمان، سپاه پیروز در فتح فرانسه و سپاهی که در جنگ جهانی اول نیز پیروزی های فراوانی به دست آورده بود و هیتلر به آن افتخار می کرد در مأموریت جدید خود با قصد دو نیم کردن روسیه از محل رود ولگا، وارد نبرد شده بود.

سه صحنه بسیار دیدنی در این قسمت از «دنیا در جنگ» به تصویر کشیده شده است. یکی صحنه رژه پیروزی سپاه ششم آلمان در خیابانهای پاریس به هنگام فتح فرانسه، دیگری صحنه بهم رسیدن دو گروه از سربازان ارتش سرخ در برف و سرمای منهای پنجاه درجه ای ژانویه سال 1943 که با کامل شدن حلقه محاصره دشمن دراستالین گراد، افتان و خیزان در میان برف با خوشحالی زیاد همدیگر را در آغوش می کشند و بالاخره صحنه انتقال 91000 نفر از اسرای ارتش آلمان که عمدتاً از سپاه ششم بودند. صحنه دوم به قدری زیبا است که Jeremy Isaacs در اولین قسمت سریال دنیا در جنگ از آن به عنوان یکی از تأثیر گذارترین صحنه های این سریال یاد کرده و در همان قسمت نمایش می دهد.

آلمان نازی در این جبهه 150000 نفر از بهترین نیروهای خود را از دست داد.

در پایتخت جنگها، خرمشهر عزیز نیز صحنه های ماندگار فراوانی از غمها و شادیها به یادگار مانده است. در این شهر، 36 میلیون نفر جمعیت آن روز ایران به مدت 575 روز با جان و دل جنگیدند.

عراق که یکی از بزرگترین واردکنندگان سلاحهای نظامی بود به دلیل اهمیت خرمشهر، لشکرها و تیپهای بسیاری را در جنوب ایران مستقر کرده بود. از جمله لشکر 3 زرهی، تیپ 1، تیپ 10 زرهی مجهز به تانکهای T72 (پیشرفته ترین تانک پیمان ورشو)، تیپ 33 ویژه و نیروهای ویژه صاعقه. آن روزها ارتش عراق که از کارون به عنوان یک سد طبیعی استفاده می کرد برای جلوگیری از احتمال عبور نیروهای ایرانی از این رود موشکهای اگزوست فرانسوی را که مخصوص هدف قرار دادن پلهای شناور PMP بود خریداری نموده بود و با دیدبانی مرتب هوائی، این رود را زیر نظر داشت. نیروهای ایران اگر در سمت غربی رود کارون از اهواز وارد نبرد با عراق می شدند چندین کیلومتر درگیری با نیروهای عراقی تا خرمشهر بسیار مشکل بود اما اگر با عبور از کارون به قلب دشمن میزدند ضمن به هم ریختن روحیه نیروهای عراقی آنها را در مسیر خرمشهر می توانستند دور بزنند. جریان نحوه ی استقرار پلهای PMP در مقابل دیدگان دیدبانان هوایی عراق خود داستان بلندی است اما این معبر که راهی بود برای عبور قرارگاههای فتح، نصر، قدس و فجر نهایتاً باعث بازپس گیری خرمشهر و کشته شدن 17000 نظامی عراقی در این نبرد شد.

شاید بیان تنها یک نمونه از امکانات اعطایی به عراق در مقابل ایران کافی باشد که در دوران دفاع مقدس، سهمیه روزانه هر عراده توپ 130 میلیمتری عراق 130 گلوله در مقابل 10 گلوله ایران بوده است!

دو صحنه از عملیات بیت المقدس بسیار دیدنی است یکی صحنه سقوط هلیکوپتری که برای بردن آخرین بقایای فرماندهی نیروهای عراقی از جمله سرتیب علی فکری فرمانده تیپ یکم عراق وارد فضای خرمشهر شده بود و دیگری صحنه انتقال 19000 نفر از اسرای عراقی که در این عملیات اسیر شده بودند. سرتیپ علی فکری نیز جزو این اسرا بود.

Saturday, January 16, 2010

شمع های سوخته

"دنیا در جنگ" نام یک مستند 26 قسمتی در مورد جنگ جهانی دوم است. Jeremy Isaacs تهیه کننده کاربلد این سریال مستند در اولین قسمت آن، در تفسیری کوتاه از تمام قسمتهای این فیلم، در مورد یکی از تفاوتهای عمده دو جنگ جهانی اول و دوم می گوید در جنگ جهانی اول به دلیل محدودیت تجهیزات جنگی، دامنه جنگ محدود به خط مقدم جبهه جنگ بود و هر از چند گاهی خبر کشته شدن نیروهای در گیر به خانواده های آنها میرسید. در جنگ جهانی دوم وضعیت متفاوت بود. طوریکه به دلیل بمباران های مداوم شهرها مواردی پیش می آمد که نیروهای درگیر در خط مقدم جنگ گاهی خبر کشته شدن عزیزانشان را در شهرهایی واقع در عمق وطنشان می شنیدند.

در دیماه سال 1365 زمانی که شهرهای ایران زیر بمبارانهای بی امان رژیم عراق قرار داشت من در راه باز گشت به جبهه ، وضعیت کرمانشاه را دیده بودم. در آن زمان همانند هر کشور درگیر در جنگ، بیشترامکانات کشور صرف پشتیبانی جبهه و جنگ بود. خبر ساخت ادوات مربوط به خمپاره در دانشکده فنی دانشگاه تبریز در آن زمان به گوش رژیم عراق رسیده بود و سرانجام در بیست و هفتمین روز دیماه همین سال کارگاه ساخت و تولید این دانشکده مورد بمباران یک فروند هواپیمای عراقی قرار گرفت و 22 نفر از دانشجویان و استادهای این دانشکده به شهادت رسیدند. در همین بمباران سر در ورودی دانشکده کشاورزی دانشگاه تبریز نیز به اشتباه مورد هدف قرار گرفت و از بین رفت. در بهمن ماه سال 1386 پس از بیست و یک سال از گذشت این واقعه خونین، موزه ای به یاد شهدای آن روز در محل کارگاه ساخت و تولید دانشکده فنی بنا شد و ضمن بازسازی حال و هوای آن روز، تندیس یادمان شهدا، در آن نصب گردید. در سالگرد این روز دلخراش یاد و خاطره تمام شهدای دانشگاه تبریز گرامی باد.

Monday, January 11, 2010

خاطرات قیرگون من 4

این روزها به گفته خبرگزاری ها سرمای طاقت فرسایی سراسر اروپا و آمریکا را فراگرفته است . سرمایی که این روزها ما در ایران کمتر شاهد آن هستیم. چند شب پیش فیلم مستندی از شبکه آموزش در مورد راه های مقابله با سرما پخش می شد که خیلی برای من جالب بود. از جمله اینکه یکی از راههای فرار از سرما که در این برنامه توصیه می شد ساختن گودالی در برف و اقامت شبانه در آن بود که اختلاف دمایی تا ده درجه را با محیط بیرون تضمین می کند. یاد دیماه سال 1367 افتادم ، زمانیکه در آزمایشگاه بیمارستان پارس آباد مغان شاغل بودم و معمولا آخر هفته ها اگر آنکال آزمایشگاه نبودم به منزل پدریمان در اردبیل برمی گشتم.
در یکی از این مسافرتهای چهار ساعته بین پارس آباد و اردبیل تصمیم گرفته بودم با یکی از آمبولانسهایمان همسفر جمشید ، راننده جوان و سختی کشیده ی آن باشم. جمشید چند سالی راننده آمبولانس نیسان بیمارستان بود. در آن روز سرد زمستانی یخچال بانک خون بیمارستان را با کیسه های خونی که تاریخ انقضایشان نزدیک بود پر کردم و قرار بر این بود که بعد از تعویض آنها با کیسه های خون جدیدتر در پایگاه انتقال خون اردبیل روز بعد به سمت پارس آباد برگردیم. حدود ظهر از پارس آباد حرکت کردیم و در طول مسیر از شهر گرمی گذشتیم. به بخش لاری که رسیدیم ، عقربه باک بنزین مقداری بنزین را نشان می داد غافل از اینکه هر آنچه را عقربه نشان می داد آبی بود که از ذوب شدن برف بر روی بدنه آمبولانس و از راه در باک بنزین به داخل آن راه پیدا کرده بود. فاصله بخش لاری تا اردبیل حدود 40 کیلومتر بیشتر نیست و به همین خاطر ، جمشید تصمیم گرفت که باک آمبولانس را در اردبیل پر کند. هوا تازه تاریک شده بود که از روستای سمیان هم گذشتیم و حدود بیست کیلومتر بیشتر با اردبیل فاصله نداشتیم. اما دیگر بنزینی باقی نمانده بود و با کشیده شدن آب به داخل کاربوراتور ، موتور خاموش شد. تلاش جمشید برای روشن کردن موتور به جایی نرسید و نهایتاً با سرد شدن سریع موتور تمام آب کشیده شده به داخل پمپ بنزین در عرض چند دقیقه یخ بست. ما از این اتفاقات بی خبر بودیم. اتومبیلی از جاده نمی گذشت و هر نیم تا یک ساعتی که کامیونی از کنار ما عبور می کرد به فریادهای کمک و صدای آژیر آمبولانس بی اعتنا بود. هوا سوز برنده ای داشت و بسیار سرد بود. تمام تلاش ما در بکار انداختن موتور بی نتیجه ماند و چاره ای جز این نداشتیم که در داخل آمبولانس بنشینیم و منتظر بمانیم. در آن سالها هنوز استفاده از تلفن همراه امکان پذیر نشده بود و وسیله ای برای تماس گرفتن نداشتیم. کم کم سرمای محیط به داخل آمبولانس نفوذ کرده بود. کف پا و دستهای ما بی حس شده بودند و هر دو بر روی صندلی آمبولانس چمباتمه زده بودیم تا بلکه بهتر بتوانیم گرمای بدنمان را حفظ کنیم. ساعتها به همین ترتیب گذشت تا اینکه جمشید تصمیم گرفت در میان برف و بوران خود را به چراغهایی که در دوردستها سو سو می زد برساند به امید اینکه شاید چند لیتر بنزینی بتواند پیدا کند. ساعتی گذشت و هنوز از جمشید خبری نبود. من لباس گرمی به تن نداشتم و هر لحظه حمله سرما شدیدتر می شد و فشار بوران برف تکانهای شدیدی به آمبولانس می داد. کم کم از برگشتن جمشید نا امید می شدم. هزاران فکر به ذهنم خطور میکرد. برودت هوا خیلی زیاد بود و احتمال بروز هر اتفاقی دور از ذهن نبود. افکار مختلف در مغزم مرور میشد تا اینکه در میان سیاهی شب سایه های جمشید را که بر روی سفیدی برف از دور نمایان می شد دیدم. او در حالیکه شدیداً احساس سرما می کرد ، دست پر از راه رسید اما چون از یخ بستن پمپ بنزین خبر نداشتیم باز هم موتور روشن نشد. این آخرین فکر ما هم با شکست مواجه شده بود. دو باره دقایقی ناامیدانه گذشت تا اینکه فکر جالبی به سر جمشید زد. او زیر آمبولانس دراز کشید و بنزین را دوباره از باک خالی کرد. بعد با تکه شیلنگی ، گالن محتوی بنزین را با یک اختلاف ارتفاع مختصر مستقیماً به کاربوراتور وصل کرد. به این ترتیب پمپ بنزین از مسیر جریان بنزین حذف شد. با چند بار استارت زدن ، موتور شروع به کار کرد و با در موتور نیمه باز و ریپ زدن مداوم که یک دنیا برای ما ارزش داشت مسیر بیست کیلومتری تا اردبیل در مدت حدود یک ساعت طی شد. با رسیدن به پمپ بنزین ورودی اردبیل و گرم شدن موتور ، یخ پمپ بنزین هم باز شده بود و با پرکردن باک و اتصال پمپ بنزین ، موتور به روال عادی خود شروع به کار کرد و ما به منزل رسیدیم. در حالیکه هنوز در کنار بخاری ، بی حسی دست و پاهایم از بین نرفته بود ، اخبار ساعت ده و نیم تلویزیون ، سرمای اردبیل را 28 درجه زیر صفر اعلام کرد!

حوالی روستای سمیان (عکس از عزیز نامور)

Sunday, November 22, 2009

ارتباط ایرانی

وقتی که داریوش هخامنشی مصر را در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح تصرف کرد ، به دلیل اهمیت راه دریایی میان مصر و ایران دستور ساخت آبراهی میان دریای سرخ و دریای مدیترانه را از راه نیل در اواخر سدهٔ ششم پیش از میلاد داد تا کشتی‌های ایرانی بتوانند به راحتی از آن عبور کنند. سرپرستی ساخت این آبراه را مهندس «ارتاخه» از مهندسان ایرانی عصر هخامنشی به عهده داشت. با این حال آبراهی که داریوش در آن زمان حفر کرد با آبراه کنونی که در سال ۱۸۶۹ میلادی حفر شد، اختلاف‌هایی دارد. به یادبود این کار بزرگ جهانی که به دستور داریوش انجام شده بود، لوحی سنگی با خطوط میخی پارسی، عیلامی، بابلی و مصری در آنجا نصب گردید:

« منم داریوش، شاه شاهان، شاه کشورهایی که در آنها تمام نژادها مسکون است. شاه این سرزمین بزرگ تا آن دورها، پسر ویشتاسب هخامنشی... من پارسی هستم و به همراهی پارسیان مصر را گرفتم، امر کردم این کانال را بکنند از «پی‌رو» نیل که از مصر جاری است تا دریایی که از پارس بدان روند. این آبراه کنده شد چنانکه فرمان دادم و کشتی‌ها از مصر بوسیله این کانال به‌سوی ایران روانه شدند چنانکه اراده من بود. »

Marshall Mcluhan نظریه پرداز مشهور آمریکایی در زمینه ارتباطات ، تاریخ را به سه عرصه ارتباطی شفاهی (شنیداری)، گوتنبرگی (چاپ) و مارکونی (رسانه های الکتریکی) تقسیم بندی کرده و می گوید هرکدام از این عرصه ها در هر کشور و ملتی رخ داده است و تحولات عمیق و ساختاری بر نظام و فرهنگ آن جامعه ایجاد کرده است. او در ادامه ی توصیف جهان مارکونی در پیش بینی ژول ورنی خود به فرضیه دهکده جهانی می رسد و از گسترش نامحدود ارتباطات تا رسیدن به این دهکده (جهانی شدن) و مضرات و فواید آن سخن می گوید. پیش بینی مک لوهان در شکل گیری دهکده ی جهانی پنجاه سال بعد از انتشار کتاب او به سال 1964 یعنی سال 2014 بوده است ، در حالیکه این دهکده در سال 1990 با ایجاد اولین وب سرورها و ارسال DBS به جو زمین ساخته شد. یاهو در سال 1994 شروع به کار کرد و هر روز این دهکده کوچکتر شد.
بررسی سیر این نظریه در ایران از سوی آقای دکتر مهدی محسنیان راد او را به این نتیجه رساند که فضای ایرانی دارای یک عرصه و یا سیر دیگر بین شفاهی و گوتنبرگ نیز بوده است که خود باعث نگارش کتاب ایران در چهار کهکشان ارتباطی شده است. او این عرصه جدید را به یاد دو مرد مؤثر در آن (داریوش و مانی) کهکشان دارمانی نام نهاده است. بر اساس نظریه او ایران در عصر داریوش به علت حوادث دوره کمبوجیه و وسعت بزرگ سرزمین ایران نیازمند یک سیستم ارتباطی بسیار سریع و کاربردی می شود و او با ایجاد شبکه ای از برجهای مخابراتی نوری که با دو نوع آتش رنگی کار می کرده است و ابداع الفبایی 36 حرفی برای استفاده در این برجها توانسته به نوعی اولین سیستم تلگرافی تاریخ را در عصر خود در 2500 سال پیش ایجاد نموده و توانسته امپراطوری عظیم هخامنشی را برای بیش از پنجاه سال اداره کند. این سیستم عملا ایران را از فضای شفاهی فراتر برده و به جهانی جدید کشانده است. سیستمی که هیچ کشوری گذار از آن را تجربه نکرده است. آثار این سیستم هنوز در جاهایی از پاسارگاد تا دوردست ترین نقاط غربی قلمروی هخامنشی به صورت سنگهای دو سوراخه ای مشاهده میشود که در مواردی از جایگاه اصلی خود بر بلندای کوهها رها شده و در جایی پایین دست تر باقی مانده است. این سنگها در برخی نقاط ایران به دلیل بزرگی و داشتن دو سوراخ که احتمال بستن زنجیری به آنرا داده اند به اشتباه به پیل بند معروف شده اند.

قلمرو ایران در زمان داریوش هخامنشی

بر اساس تحقیقات و مدارک موجود، ایرانیان در دوره اشکانیان با ظهور مردی به نام مانی که مبدع آیینی تازه بوده که تبلیغات مذهبی و آیینی آن بر تصویر و نوشته متکی بوده است نیازمند توسعه ارتباطات می شود. پس در آن زمان نوع خاصی از چاپ به صورت ابتدایی در سرزمینی که آن زمان جزو ایران بوده شکل گرفته است.
در دوره اسلامی نیز ایران مرکز علمی و فرهنگی جهان می شود که برای ارائه این علوم و فرهنگ شبکه وسیعی از وراقان (کاغذسازان، کاغذفروشان، کتاب فروشان، صحافان، رونویسان یا تکثیرگران) به کمک صدها کتابخانه و صنعت گران دیگر که مورد حمایت شدید حاکمان بوده اند اوج تمدن و فرهنگ ایرانی و اسلامی را بنیان می نهند. اما کارهای بزرگی که به همت این وراقان صورت گرفته بود با هجومهای متعدد اقوام مختلف در طول سیصد سال به آتش کشیده شد به طوری که امروز نسخ خطی با قدمت بیشتر از هفتصد سال در ایران موجود نیست و تقریباً تمام آثار نوشتاری دوران قبل تر به همراه کتابخانه ها و دستاوردهایش بکلی نابود شده است.
دکتر محسنیان راد با نگاهی به عصر دهکده جهانی و جهانی شدن و نگاهی به مصائب و مزایا آن نظریه ای جدید به نام « بازار پیام » ( Message Bazaar ) را ارائه می دهد که در آن با توسعه بی سابقه ارتباطهای فردی عملا نوعی از ارتباط شکل می گیرد که بسیار شخصی اما گسترده است. در این بازار مشکل زبان وجود ندارد و هر فرد یک رسانه است. من و امثال من در این بازار با وبلاگ و یا وب پیجمان دستفروش و یا تک فروشی هستیم که در مقایسه با سایتی مثل سایت CNN که یک مغازه دو دهنه در بهترین جای بازار است چیز قابلداری برای عرضه نداریم. گرچه گاهی یک دستفروش و یا یک مغازه زیر پله ای ممکن است درآمد بیشتری نسبت به یک حاج آقای صاحب دو دهنه مغازه داشته باشد! در چنین بازاری تعامل به قدری شدید خواهد بود که سکوتی که سالها در ایران ما ترویج شده در آن جایی ندارد. در چنین بازاری هر کسی سکوت اختیار کند عرصه را باخته. در چنین شرایطی چگونه و چرا ارتباطات ما از آن ارتباطات در کهکشان دارمانی به این وضعیت اسفبار فعلی رسیده که در گستره جهانی ، سرعت ارتباط اینترنتی ما مایه تمسخر شده و در عین حال به فکر انواع روشهای محدود سازی این ارتباطات هستیم؟