Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Monday, July 14, 2008

خاطرات قيرگون من 2

در ميدان نفت كرمانشاه از آمبولانس گل ماليده ي جبهه پياده شدم. در گوشه ي ميدان دكه ي روزنامه فروشي توجهم را جلب كرد و چشمانم بر روي تيتر آخرين شماره ي ماهنامه ي دانشمند خيره ماند:

"ركورد اقامت در فضا شكسته شد، 104 روز زندگي در فضا"

من هم دقيقا 104 روز بود كه به مرخصي نرفته بودم. ساك برزنتي ام را بر روي شانه ام انداختم و به سمت ميدان آزادي قدم برداشتم. زندگي عادي مردم جريان داشت. من براي رفتن به اردبيل بايد اول به تبريز يا تهران ميرفتم و با اولين اتوبوس به سمت تبريز راهي شدم.


ميدان آزادي يا گاراژ كرمانشاه

دو هفته بعد به هنگام بازگشت ، حدود نيمه هاي شب در ميدان آزادي كرمانشاه از ميني بوسي پياده شدم. شهر تاريك بود و سطح خيابانها از تكه هاي آجر و سنگ و خاك پوشيده شده بود. شهر تقريبا خالي از سكنه شده بود و گاهي جايي دورتر حركت اتومبيلي نظامي ديده ميشد. كسي در خيابانها نبود. عراق شهرهاي ايران و از جمله كرمانشاه را شديدا بمباران كرده بود. بهت زده ساكم را به دوش كشيدم و بي هدف به سمتي حركت كردم. ساعت از نيمه ي شب گذشته بود و من جايي براي اقامت شبانه سراغ نداشتم. اگر ميتوانستم خودم را به يكي از قرارگاهها يا بيمارستانهاي سپاه برسانم ميتوانستم تا فردا صبح بمانم و سپس با آمبولانس بيمارستان صحرايي به جبهه برگردم. راه طولاني بود و پاي پياده پيمودن آن كار مشكلي بود. هوا سرد بود و زيپ اوركت سربازيم را تا آخر بسته بودم. بارهاي قبل وقتي صبح زود به كرمانشاه ميرسيدم تنها جاي گرمي كه سراغ داشتم گرمابه اي بود در نزديك ميدان آزادي كه تا سپيده دم اقامتگاه من بود اما اين بار گرمابه اي در كار نبود و تازه ساعت يك بامداد شده بود. همين طور كه در افكارم پي جايي بودم كسي صدايم زد:
- برادر! برادر! با شما هستم اگر پي جايي هستيد كه شب را بمانيد مسجد تركها چند خيابان آن طرف تر براي شما باز است.
كه بود نميدانم فقط امتداد اشاره ي انگشت او را در چند خيابان پيمودم تا در كوچه اي به مسجد تركها رسيدم. مسجد نسبتا بزرگي بود. كسي مانع ورود كسي نبود و صرف به تن داشتن لباس نظامي براي ورود به آنجا كافي بود. زير گنبد مسجد صدها نفر سر بر روي ساك و يا اوركتشان گذاشته و خوابيده بودند. پوتينم را از پا درآوردم و آرام در بين آن خيل جمعيت جايي براي نشستن پيدا كردم. جا براي دراز كشيدن نبود. در اين فكر بودم كه اگر گراي آنجا را به عراقي ها داده باشند چه فاجعه اي خواهد شد. همين طور كه به ساك برزنتي ام تكيه داده بودم پلكهايم سنگيني كرد و آرام به خواب رفتم.

No comments: