Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Tuesday, April 15, 2008

خاطرات قيرگون من 1

اين سري از نوشته هاي من در مقابل نوشته هايي است با عنوان خاطرات نيلگون من در آدرس زير:

اتوبوس اعزام سرباز به تهران در پيچ و خم جاده پيش ميرفت و هوا در حال تاريك شدن بود. عده اي شايعه كرده بودند كه محل خدمت ما نيروي هوايي است و به همين خاطر بچه ها با روياهايي فراوان از اينكه لباس نيروي هوايي خواهند پوشيد و به دور از جبهه هاي جنگ در حوالي فرودگاه مهرآباد دو سال خدمت سربازي را خواهند گذراند، خوشحال بودند. من دومين باري بود كه به خدمت سربازي اعزام ميشدم. دفعه ي قبل ديپلم بودم و در پادگان جي تهران (گروه 33 توپخانه) آموزش ديده و همانجا به مدت حدود نه ماه خدمت كرده بودم. حدود ساعت دو بامداد اتوبوس به تهران رسيد و با سرعت از اتوبان شيخ فضل الله عبور كرد و فرودگاه مهرآباد در سمت راست ما كم كم از ديد ما خارج شد.
احساس يك دل پيچه ي غريب عذابم ميداد و نميدانستم سر از كجا در خواهيم آورد. اتوبوس از اتوبان هاي ديگري گذشت و سر انجام در شرق تهران جايي در جنوب جنگلهاي سرخه حصار به سمت دري بزرگ و آهني پيچيد. سليم ، هم كلاس من در دوره علوم آزمايشگاهي ناگهان كلماتي نامفهوم از ته حلق خود رها كرد و به سمت تابلوي كوچكي در طرف چپ اتوبوس اشاره كرد. آه از نهاد همگيمان بلند شد. آنجا پادگان امام حسن سپاه بود.


داستان اعزام به خدمت هر كسي را كه ميشنوم صحبت از اعزام شبانه است و تازه فهميده ام كه راز اين كار استفاده از تاريكي شب و ايجاد رعب و جلوگيري از هرگونه واكنشهاي ناخواسته است. ما هم چاره اي جز پياده شدن و وارد شدن به پادگان نداشتيم. پشت دروازه بزرگ، يكي از پرسنل سپاه كه هيكل قوي و ورزيده اي داشت ما را به خط كرد و با فريادهاي بلند از ما خواست كه هر چيز تيزي اعم از چاقو و يا تيغ داريم تحويل بدهيم و پس از اطمينان از پاكسازي، راه را به ما به سمت داخل پادگان نشان دادند و آن سپاهي تنومند در تاريكي شب ناپديد شد.
هوا كاملا تاريك بود و در دوردستها گاهي كور سوي چراغي ديده ميشد. همين طور كه آرام پيش ميرفتيم چشمهاي ما كم كم به تاريكي عادت ميكرد و در آن ظلمات، كم كم پيكر جواناني را ميديديم كه بر روي زمين خوابيده بودند. ساعت حدود چهار صبح بود و هوا داشت روشن ميشد و هر چه روشنتر ميشد بچه ها با دهان بازتري به همديگر نگاه ميكردند. كوچكترين كلمه اي بين بچه ها رد و بدل نميشد. همه مات و مبهوت طوري كه در كابوسي ترسناك افتاده باشند بي هدف و بي اراده و روبوت وار گام برميداشتند. با روشن شدن هوا آن خيل عظيم جمعيت در حال خواب بيدار شدند و من بي اختيار به ياد فيلمهاي آمريكايي در مورد سياه پوستان كارتن خواب افتادم. از هر منطقه اي از ايران ميشد نمايندگاني در آنجا پيدا كرد از سياهان جنوب ايران تا چشم باداميهاي تركمن و كرد و ترك و عرب. فقط يك ساز دهني كم بود و يك گيتار شكسته تا تجسم من از كارتن خوابهاي آمريكا تكميل شود.
در آن محوطه ي عظيم تنها ساختماني كه ديده ميشد سازه ي عظيم كشيده اي بود كه بعدها فهميديم پيست اسب دواني و جايگاه تماشاچيان و متعلق به خاندان پهلوي بوده است. با استيصال كامل، مغموم و ناچار در گوشه اي در كنار سكويي تكيه داديم و در افكار خودمان غرق شديم. همگي گرسنه بوديم و چيزي براي خوردن نبود. شب گذشته گروهبان همراه ما با وجود تنخواهي كه در اختيارش گذاشته بودند شام درستي به ما نداده بود. صف كشيدن ديگران ما را به سمتي كشيد كه به طبقه ي اول پيست ميرسيد و در آنجا سالني بود كه غذا ميدادند و توانستيم لقمه اي صبحانه بخوريم.
هزاران نفر جوان، در بهترين سالهاي عمرشان در اين محيط، بلاتكليف، نيروي جواني شان هرز ميرفت و ما ده روز در چنين شرايطي عمرمان سپري شد. شبها بر روي زمين ميخوابيديم و اگر شانس مي آورديم پتوهاي خاك آلود كساني را كه به جاهاي ديگر يا جبهه هاي جنگ اعزام شده بودند از محوطه پيدا ميكرديم و بر روي خودمان ميكشيديم. روزها سايه باني نداشتيم و خورشيد سوزان اواخر تيرماه تهران دست و صورتمان را كباب كرده بود. من خودم آنقدر آفتاب و هواي خشك خورده بودم كه مرتب خون دماغ ميشدم. غذا اغلب كنسرو و يا غذاهاي آماده ي ديگري بود و صبحانه تكه ناني بود با پنير و يا مرباي يك نفره. آب خنك و چاي نداشتيم و براي فرو نشاندن عطشمان روزي در گوشه اي، دور از ديد مسئولان آتش كوچكي افروختيم و با حلب روغني كه پيدا كرده بوديم آب گرم كرديم و با چاي كيسه اي به خيال خودمان چاي نوشيديم. چايي كه آب آن نجوشيده بود و قطره هاي روغن بر روي آن شناور بود.
كاري براي كشتن وقت نداشتيم و روزي با سنگهاي كوچكي شروع به بازي «يه قل دو قل» كرديم و روزهاي بعد آنقدر در اين بازي تبحر پيدا كرده بوديم كه وقتي كسي شروع به بازي ميكرد سوختن او با كرام الكاتبين بود و بقيه ميبايست سرگرمي ديگري پيدا ميكردند. پرسنل پادگان معلوم نبود كجا هستند و آمد و رفت آنها را نمي ديديم. اصلا بين آن جمعيت كسي مشخصا ديده نميشد و ارتباط آنها با ما از طريق بلندگوهايي بود كه در جاي جاي محوطه نسب شده بودند. چهره همگي مان به سمت سياهان جنوب ايران ميل پيدا كرده بود و كم كم تقسيم افراد آهنگ سريعتري ميگرفت و عاقبت ما هم با چهره هايي آفتاب سوخته و موهايي خاك آلود و بهم ريخته و لباسهايي كثيف و بدني بو گرفته با وانتي به ترمينال غرب تهران و از آنجا به محل آموزش نظاميمان در تبريز اعزام شديم.

Sunday, April 13, 2008

پيشنهاداتي در شهر

از زماني كه لندرورم را از اردبيل به تهران آورده ام پيشنهادات(!) زيادي به ما شده است. خوش تيپي او هم براي ما شده درد سر! معمولا كساني در غياب من يادداشتهايي را در پشت شيشه ي او ميگذارند و از خريد گرفته تا تعويض تاير پهن با تايرهاي معمولي و غيره پيشنهاد ميكنند. ديشب پيشنهاد جالبي را در پشت شيشه اش گذاشته بودند كه قبلا مشابه آنرا نديده بودم و آن اينكه خواسته بودند در صورت تمايل براي استفاده از او به مدت سه جلسه در صحنه ي فيلمبرداري با شماره ي تلفن همراهي تماس بگيرم. بازي در فيلم براي او پيشنهاد جالبي است به شرط اينكه به بهانه ي فيلم در جلسه ي آخر منفجرش نكنند!

مقابل هتل رامسر

Sunday, April 6, 2008

چاق يا لاغر

مدتها بود كه لاغر بودن دختر هشت ساله ام مصيبتي شده بود براي ما و هر كسي توصيه اي ميكرد. داييهاي او از كانادا و آلمان و خاله اش از انگلستان مرتب انواع و اقسام ويتامينهاي تقويت كننده را با توصيه هاي ريز و درشت براي ما ميفرستادند و ماهها كاربرد اين داروها افاقه نميكرد. تا اينكه به فكر افتاديم دكتر متخصص اطفالي بيابيم كه فوق تخصص گوارش اطفال داشته باشد تا بلكه علت اين لاغري مشخص شود. به توصيه ي اين دكتر قرار شد با آندوسكوپي از معده و روده ي دخترم نمونه برداري كنند تا مشخص شود كه محتويات روده ي او به باكتري كامپيلوباكتر ججوناي (عامل ايجاد زخم معده) آلوده است يا اينكه او مبتلا به بيماري سلياك يا عدم تحمل گلوتن در نان است. با انجام آندوسكوپي كه البته بسيار براي دخترم آزار دهنده بود مشخص شد كه او احتمالا به بيماري سلياك مبتلا است و قرار شد با روش آزمايش و خطا و خوردن نان جو و يك رژيم سفت و سخت ببينيم تاثيري در افزايش وزن مشاهده ميكنيم يا نه. گلوتن در واقع پروتئيني است كه در دانه هايي مثل گندم به وفور وجود دارد و در واقع همان چيزي است كه در آرد گندم باعث كش آمدن خمير نان و محبوس شدن گاز دي اكسيد كربن در زير خمير و درست شدن اشكال حباب شكل بر روي نان لواش ميشود كه بعضيها به طور ژنتيكي قادر به هضم اين پروتئين نيستند (چيزي مثل كساني كه قند لاكتوز شير را نميتوانند هضم كنند). دختر بينواي ما مدتها نان برنجي ميخورد و حق نداشت خوراكيهاي خوشايندي مثل بستني يا شكلات را لب بزند. گوشت گوسفند برايش سم بود و ميوه هاي مورد علاقه اش بسيار خطرناك. اما بعد از ماهها باز هم تغييري در سايز دور شكم او ملاحظه نكرديم كه نكرديم! من كه خودم به اين نتيجه رسيدم كه دكتر متخصص گوارش باسواد اصلا وجود خارجي ندارد و توصيه هاي آنها اغلب بدون اساس و معيار علمي است. در هر حال ياد جمله اي از دكتر كيمياگر (متخصص تغذيه) افتادم كه به نظر او براق بودن موها بهترين نشانه براي كفايت تغذيه و كافي بودن مواد جذب شده از روده ها است چه كودك لاغر باشد چه چاق و دختر ما به لطف خدا سالم و سرحال و خندان با موهاي براق مشغول بازي و تحصيل و خوردن شكلات و بستني و خلاصه همه ي آن چيزهايي است كه دوست دارد.
هفته ي گذشته در يكي از خيابانهاي فرعي خيابان جمهوري تهران پي جاي پارك ميگشتيم و چون خيابانها شلوغ بود در جايي بين دو در خانه اي مجبور شدم لندرورم را تا حد ممكن نزديك ديوار پارك كنم و خودم از در ديگر پياده شوم و اميدوار بودم پس از خريد از در پشتي لندرور سوار شوم چرا كه در سمت راست لندرور از داخل بوسيله ي اهرمي قفل ميشود كه از بيرون با كليد امكان باز كردنش نيست. اما پس از برگشتن ، اتومبيل ديگري كه احتمالا صاحب آن از گشتن پي جاي پارك خسته شده بود پشت لندرور من با فاصله ي بسيار كمي مقابل در اتومبيل رو آن خانه پارك كرده بود و به اين ترتيب راه را براي سوار شدن من بسته بود. چاره اي نداشتيم جز صبر كردن تا برگشتن مالك آن اتومبيل. اما ما كه نميدانستيم بازگشت او چند ساعت طول خواهد كشيد. پس از دقايقي فكري به ذهنمان رسيد و آن استفاده از لاغري دخترم و عبور دادن او از فاصله ي چند سانتيمتري باز شدگي در عقب لندرور بود كه باعث نجات ما شد و به اين ترتيب براي چندمين بار به اين نتيجه رسيديم كه لاغر بودن آنطور كه ما فكر ميكنيم بد نيست و شايد بهتر باشد خودمان هم تا همين حد لاغر شويم!