Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Thursday, July 30, 2009

بودن و نبودن

یک ساعتی بود که در مسیر شهرک الهیه ی کرمانشاه راه میرفتم. هنوز خستگی راه دیروز از تنم بیرون نیامده بود و خواب و بیداری شب پیش در مسجد ترکهای کرمانشاه سیرم نکرده بود. گاهی اتومبیلی نظامی از کنارم می گذشت و من همچنان ساک بر دوش راه میرفتم. کم کم سنگینی ساکم بیشتر احساس میشد و سرمای دیمای کرمانشاه از لا به لای یقه ی اورکتم به جانم می نشست. ساعتی بعد به قرارگاهی از سپاه در شهرک الهیه رسیدم. قرارگاهی که اولین روز آمدن ما به کرمانشاه شبی را در آنجا منتظر مانده بودم تا صبح روز بعد آمبولانسی گل مالیده مرا به شیخ سله برساند. آن روز تکه ای ترکش به ابعاد یک خربزه که از بمباران همان حوالی برداشته بودند و به عنوان درگیر از آن استفاده کرده بودند با آن هیکل نخراشیده اش سخت باعث تعجب من شده بود.
باید خودم را به بیمارستان پشتیبانمان در طاق بستان می رساندم ، جایی که مجروحین جنگی را بعد از رسیدگی های اولیه و احیاناً رساندن خون و سرم و داروهای مسکن و غیره به آنجا می فرستادیم و به این ترتیب میتوانستم با یکی از آمبولانسها که مجروحی را با خود به کرمانشاه آورده بود به شیخ سله برگردم. بالاخره تویوتا لندکروزی از الهیه مرا به بیمارستان رساند. در قسمتی از محوطه بیمارستان که آمبولانسهای اعزامی از جبهه در آنجا پارک میکردند حجت یکی از شش راننده بیمارستان صحرایی مان در شیخ سله را دیدم و خوشحال بودم که وسیله ای برای باز گشت به جبهه هست. حجت راننده خوش ذوقی بود و معمولا در مسیر برای درکردن خستگی راه شعرهای پرشوری برایمان می خواند. نهارمان را که خوردیم یکی دو نفر دیگر هم آمدند تا هم سفر ما به شیخ سله باشند و می توانستیم کم کم حرکت کنیم اما شب بلند دیماه ، پیش روی ما بود و حدود پنج ساعت به سمت مرز باید پیش می رفتیم. حجت برای رفتن حرفی نداشت اما این جاده ی پنج ساعته مخصوصا از حدود شهر جوانرود به بعد بسیار نا امن بود و برای اعزام مجروح به کرمانشاه در شب ، همیشه دو وانت تویوتا لندکروز که هر کدام یک قبضه تیربار DShK ( معروف به دوشکا ) بر پشت آنها سوار بود آمبولانس را اسکورت میکردند و حتی گاهی در نقاط مشکوک ، این تیربارها بی هدف شلیک میکردند و بعد از اطمینان از گذشتن آمبولانس از خطر ، به جبهه برمی گشتند. مقرهای تأمین جاده هم که هر چند کیلومتر در طول مسیر بودند معمولا از ساعتی به بعد بدون اسکورت اجازه تردد نمی دادند. با این وجود نمی دانم چرا ما هم با حجت هم عقیده شدیم و به راه افتادیم.

کم کم هوا تاریک میشد و ما هم کم کم به قسمتهای نا امن مسیر می رسیدیم. به اولین مقر تأمین جاده که رسیدیم حجت بهانه ی کمبود آمبولانس و اینکه حتماً باید خودمان را به جبهه برسانیم و دلایلی این چنین را امتحان کرد و چون مقبول افتاد در مقرهای دیگر هم تکرار کرد. کم کم به گردنه های دره ی شهدا میرسیدیم جایی که مسیر ، بسیار پر پیچ و خم بود و در سر هر پیچ احتمال کمین و حمله زیاد بود. به یاد داشتم اولین روزی که از این مسیر با آمبولانسی دیگر گذشته بودم در جایی در اوج گردنه که بعد از آن سراشیبی شروع می شد بر روی تابلوی بزرگی نوشته بودند « اینجاست جلوتر می رود سر از بدنها » و جای تعدادی گلوله بر روی آن نقش بسته بود. از کنار این تابلو هم گذشتیم و حجت رسیده بود به شعری از حسین سرفراز:

با تو بودن هم عذابی بود ، بی تو بودن هم عذابی بود

با تو بودن
ای که در چشم تو دیدم
آسمان آبی فردای روشن
با تو بودن آبشار گیسوانت را
شعر شفاف نگاهت را
مخمل سرخ لبانت را
خوب دیدن
سیر دیدن
با تو بودن هم عذابی بود

بی تو بودن
ای شبم
تاریکی ام
ای دروغ نازنین هستیم
بی تو بودن چون غروب خسته ی پائیز
سوت بودن
کور بودن
بی تو بودن هم عذابی بود

با تو بودن ، بی تو بودن
بی تو بودن ، با تو بودن
سرگذشت روزهای رفته ام
با تو بودن هم عذابی بود
بی تو بودن هم عذابی بود

این شعر حجت مرا به سبزی بی پایان محوطه دانشگاه تبریز ، از زیر پوست شب به زیر تونل شاخ و برگ درختان زبان گنجشک دانشگاه پرتاب کرده بود.
سر انجام از آخرین پیچها و مقرهای تأمین جاده هم گذشتیم و ساعت 9 شب جایی در یکی از دره های مرزی ایران و عراق حوالی روستای جنگ زده و با خاک یکسان شده ی شیخ سله به بیمارستان زیر زمینی صحرایی مان رسیدیم و ساعتی بعد چند مجروح دلیل اجازه تردد ، آمدن و سالم رسیدن ما به بیمارستان بود.

Thursday, July 16, 2009

تکرار فاجعه

نیم ساعتی بود که سر کلاس درس فیزیولوژی گیاهان زراعی منتظر استادمان دکتر غلامحسین سرمدنیا نشسته بودیم و او هنوز نیامده بود. از او بعید بود سر ساعت در کلاس نباشد و دیر آمدن او خیلی غیر عادی بود. متأسفانه ساعتی بعد با خبر شدیم که هواپیمای حامل او در مسیر اصفهان به تهران جایی در حوالی کاشان سقوط کرده و کلیه مسافرین و خدمه هواپیما جان باخته اند. برای ما خبر بسیار ناگواری بود و میدانستیم که این خبر برای کل دنیا هم باید خبر ناگواری باشد. مرحوم دکتر سرمدنیا که استاد درس فیزیولوژی دانشگاه اصفهان بود تنها ویراستار ایرانی و دائم مجله Agronomy Journal آمریکا و سرآمدترین استاد این درس در ایران و یکی از بهترینها در دنیا بود. او هر هفته از اصفهان برای تدریس این درس به تهران می آمد و یکی از اساتید پروازی ما بود. او جنبه های بسیار مهمی از کاربرد ریاضیات در محاسبه شاخصهای فیزیولوژیک گیاهان زراعی در طول فصل رشد یافته بود که کاربرد عملی فراوانی در محاسبه این شاخصها مثل CGR ، RGR ، NAR ، LAI و تغییرات این شاخصها نسبت به یکدیگر داشت و من در نگارش پایان نامه ام با اندازه گیری خصوصیاتی از گیاه مورد بررسی ام با استفاده از این ایده ها شاخصهای فیزیولوژیک را محاسبه کرده ام. گرچه از مرحوم پروفسور سرمدنیا مقالات و کتب بسیاری به یادگار مانده است که هنوز با وجود پیشرفت علم ارزش بسیاری دارند و دانش آموختگان زیادی در محضر او کسب علم نموده اند ، فقدان او در حال حاضر معضل بزرگی است که جبران شدنی نیست. یادش گرامی باد.
دیروز صبح ساعت یازده و سی دقیقه بار دیگر فاجعه ای دیگر در سقوط هواپیماهای مسافربری ایران به وقوع پیوست و یک بار دیگر یک فروند هواپیمای توپولف متعلق به شرکت هوایی کاسپین که از تهران به مقصد ایروان در حال پرواز بود تنها 17 دقیقه پس از برخاستن از فرودگاه در حوالی قزوین سقوط کرد و 168 نفر دیگر از هم وطننان ما جان باختند. در بین این افراد ورزشکاران تیم ملی نوجوانان جودو ایران به همراه مربیهایشان هم حضور داشتند و خدا میداند که چه نخبه های دیگری هم در این بین بودند که دیگر در بین ما نیستند.

از این قبیل حوادث در طول این سالها در سقوط هواپیماهای مختلف توپولف و سی 130 و یاک و مواردی دیگر از این دست اتفاق افتاده اند و به یاد دارم که من هم بارها در دوران اشتغال در شرکت توسعه نیشکر و صنایع جانبی با همین شرکت هواپیمایی و با همین نوع هواپیماها و به احتمال زیاد با همین هواپیمای سقوط کرده ی خاص به اهواز رفته و یا به تهران برگشته ام. « ما می توانیم » برای رفاه حال مردم هواپیمای مسافربری خوب نداشته باشیم اما تا کی این توانستنها در این جنبه نیز امنیت ما را تا این حد به خطر می اندازد!؟