دانشگاه تبریز- با تشکر از آقای صفا دهقان
Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)
Wednesday, August 11, 2010
214
Monday, May 31, 2010
دبیرستان 17 شهریور
Sunday, May 30, 2010
از انوری تا تربیت مدرس
Saturday, May 29, 2010
پایتخت جنگها
عراق که یکی از بزرگترین واردکنندگان سلاحهای نظامی بود به دلیل اهمیت خرمشهر، لشکرها و تیپهای بسیاری را در جنوب ایران مستقر کرده بود. از جمله لشکر 3 زرهی، تیپ 1، تیپ 10 زرهی مجهز به تانکهای T72 (پیشرفته ترین تانک پیمان ورشو)، تیپ 33 ویژه و نیروهای ویژه صاعقه. آن روزها ارتش عراق که از کارون به عنوان یک سد طبیعی استفاده می کرد برای جلوگیری از احتمال عبور نیروهای ایرانی از این رود موشکهای اگزوست فرانسوی را که مخصوص هدف قرار دادن پلهای شناور PMP بود خریداری نموده بود و با دیدبانی مرتب هوائی، این رود را زیر نظر داشت. نیروهای ایران اگر در سمت غربی رود کارون از اهواز وارد نبرد با عراق می شدند چندین کیلومتر درگیری با نیروهای عراقی تا خرمشهر بسیار مشکل بود اما اگر با عبور از کارون به قلب دشمن میزدند ضمن به هم ریختن روحیه نیروهای عراقی آنها را در مسیر خرمشهر می توانستند دور بزنند. جریان نحوه ی استقرار پلهای PMP در مقابل دیدگان دیدبانان هوایی عراق خود داستان بلندی است اما این معبر که راهی بود برای عبور قرارگاههای فتح، نصر، قدس و فجر نهایتاً باعث بازپس گیری خرمشهر و کشته شدن 17000 نظامی عراقی در این نبرد شد.
شاید بیان تنها یک نمونه از امکانات اعطایی به عراق در مقابل ایران کافی باشد که در دوران دفاع مقدس، سهمیه روزانه هر عراده توپ 130 میلیمتری عراق 130 گلوله در مقابل 10 گلوله ایران بوده است!
دو صحنه از عملیات بیت المقدس بسیار دیدنی است یکی صحنه سقوط هلیکوپتری که برای بردن آخرین بقایای فرماندهی نیروهای عراقی از جمله سرتیب علی فکری فرمانده تیپ یکم عراق وارد فضای خرمشهر شده بود و دیگری صحنه انتقال 19000 نفر از اسرای عراقی که در این عملیات اسیر شده بودند. سرتیپ علی فکری نیز جزو این اسرا بود.
Saturday, January 16, 2010
شمع های سوخته
در دیماه سال 1365 زمانی که شهرهای ایران زیر بمبارانهای بی امان رژیم عراق قرار داشت من در راه باز گشت به جبهه ، وضعیت کرمانشاه را دیده بودم. در آن زمان همانند هر کشور درگیر در جنگ، بیشترامکانات کشور صرف پشتیبانی جبهه و جنگ بود. خبر ساخت ادوات مربوط به خمپاره در دانشکده فنی دانشگاه تبریز در آن زمان به گوش رژیم عراق رسیده بود و سرانجام در بیست و هفتمین روز دیماه همین سال کارگاه ساخت و تولید این دانشکده مورد بمباران یک فروند هواپیمای عراقی قرار گرفت و 22 نفر از دانشجویان و استادهای این دانشکده به شهادت رسیدند. در همین بمباران سر در ورودی دانشکده کشاورزی دانشگاه تبریز نیز به اشتباه مورد هدف قرار گرفت و از بین رفت. در بهمن ماه سال 1386 پس از بیست و یک سال از گذشت این واقعه خونین، موزه ای به یاد شهدای آن روز در محل کارگاه ساخت و تولید دانشکده فنی بنا شد و ضمن بازسازی حال و هوای آن روز، تندیس یادمان شهدا، در آن نصب گردید. در سالگرد این روز دلخراش یاد و خاطره تمام شهدای دانشگاه تبریز گرامی باد.
Monday, January 11, 2010
خاطرات قیرگون من 4
در یکی از این مسافرتهای چهار ساعته بین پارس آباد و اردبیل تصمیم گرفته بودم با یکی از آمبولانسهایمان همسفر جمشید ، راننده جوان و سختی کشیده ی آن باشم. جمشید چند سالی راننده آمبولانس نیسان بیمارستان بود. در آن روز سرد زمستانی یخچال بانک خون بیمارستان را با کیسه های خونی که تاریخ انقضایشان نزدیک بود پر کردم و قرار بر این بود که بعد از تعویض آنها با کیسه های خون جدیدتر در پایگاه انتقال خون اردبیل روز بعد به سمت پارس آباد برگردیم. حدود ظهر از پارس آباد حرکت کردیم و در طول مسیر از شهر گرمی گذشتیم. به بخش لاری که رسیدیم ، عقربه باک بنزین مقداری بنزین را نشان می داد غافل از اینکه هر آنچه را عقربه نشان می داد آبی بود که از ذوب شدن برف بر روی بدنه آمبولانس و از راه در باک بنزین به داخل آن راه پیدا کرده بود. فاصله بخش لاری تا اردبیل حدود 40 کیلومتر بیشتر نیست و به همین خاطر ، جمشید تصمیم گرفت که باک آمبولانس را در اردبیل پر کند. هوا تازه تاریک شده بود که از روستای سمیان هم گذشتیم و حدود بیست کیلومتر بیشتر با اردبیل فاصله نداشتیم. اما دیگر بنزینی باقی نمانده بود و با کشیده شدن آب به داخل کاربوراتور ، موتور خاموش شد. تلاش جمشید برای روشن کردن موتور به جایی نرسید و نهایتاً با سرد شدن سریع موتور تمام آب کشیده شده به داخل پمپ بنزین در عرض چند دقیقه یخ بست. ما از این اتفاقات بی خبر بودیم. اتومبیلی از جاده نمی گذشت و هر نیم تا یک ساعتی که کامیونی از کنار ما عبور می کرد به فریادهای کمک و صدای آژیر آمبولانس بی اعتنا بود. هوا سوز برنده ای داشت و بسیار سرد بود. تمام تلاش ما در بکار انداختن موتور بی نتیجه ماند و چاره ای جز این نداشتیم که در داخل آمبولانس بنشینیم و منتظر بمانیم. در آن سالها هنوز استفاده از تلفن همراه امکان پذیر نشده بود و وسیله ای برای تماس گرفتن نداشتیم. کم کم سرمای محیط به داخل آمبولانس نفوذ کرده بود. کف پا و دستهای ما بی حس شده بودند و هر دو بر روی صندلی آمبولانس چمباتمه زده بودیم تا بلکه بهتر بتوانیم گرمای بدنمان را حفظ کنیم. ساعتها به همین ترتیب گذشت تا اینکه جمشید تصمیم گرفت در میان برف و بوران خود را به چراغهایی که در دوردستها سو سو می زد برساند به امید اینکه شاید چند لیتر بنزینی بتواند پیدا کند. ساعتی گذشت و هنوز از جمشید خبری نبود. من لباس گرمی به تن نداشتم و هر لحظه حمله سرما شدیدتر می شد و فشار بوران برف تکانهای شدیدی به آمبولانس می داد. کم کم از برگشتن جمشید نا امید می شدم. هزاران فکر به ذهنم خطور میکرد. برودت هوا خیلی زیاد بود و احتمال بروز هر اتفاقی دور از ذهن نبود. افکار مختلف در مغزم مرور میشد تا اینکه در میان سیاهی شب سایه های جمشید را که بر روی سفیدی برف از دور نمایان می شد دیدم. او در حالیکه شدیداً احساس سرما می کرد ، دست پر از راه رسید اما چون از یخ بستن پمپ بنزین خبر نداشتیم باز هم موتور روشن نشد. این آخرین فکر ما هم با شکست مواجه شده بود. دو باره دقایقی ناامیدانه گذشت تا اینکه فکر جالبی به سر جمشید زد. او زیر آمبولانس دراز کشید و بنزین را دوباره از باک خالی کرد. بعد با تکه شیلنگی ، گالن محتوی بنزین را با یک اختلاف ارتفاع مختصر مستقیماً به کاربوراتور وصل کرد. به این ترتیب پمپ بنزین از مسیر جریان بنزین حذف شد. با چند بار استارت زدن ، موتور شروع به کار کرد و با در موتور نیمه باز و ریپ زدن مداوم که یک دنیا برای ما ارزش داشت مسیر بیست کیلومتری تا اردبیل در مدت حدود یک ساعت طی شد. با رسیدن به پمپ بنزین ورودی اردبیل و گرم شدن موتور ، یخ پمپ بنزین هم باز شده بود و با پرکردن باک و اتصال پمپ بنزین ، موتور به روال عادی خود شروع به کار کرد و ما به منزل رسیدیم. در حالیکه هنوز در کنار بخاری ، بی حسی دست و پاهایم از بین نرفته بود ، اخبار ساعت ده و نیم تلویزیون ، سرمای اردبیل را 28 درجه زیر صفر اعلام کرد!