Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Monday, June 23, 2008

كرج و سگدو

نوشته ي دوست ، هم دانشكده و همكار عزيزم دكتر علي مليحي پور با عنوان « كرج و سگد » مرا به ياد كرج و مزرعه ام در موسسه ي اصلاح و تهيه ي نهال و بذر كرج انداخت جايي كه مراحل تحقيقي پايان نامه ي فوق ليسانسم را در آنجا انجام مي دادم. گياهي كه بر روي آن كار ميكردم گياهي تابستاني بود كه در عرض چيزي حدود نود روز از زمان كاشت به بار مي نشست (Vigna unguiculata يا همان لوبيا چشم بلبلي خودمان) . آن روزها من علاوه بر درس معمول دانشكده ، براي گذران زندگي در يك آزمايشگاه تشخيص طبي كار ميكردم و شبها تا دير وقت مطالب گوناگوني را كه از كتابهاي خاك گرفته ي كتابخانه ي سازمان حفظ نباتات و گاهي كتابخانه ي دانشگاه پيدا كرده بودم مطالعه و ترجمه ميكردم. مواردي را به ياد دارم كه از شدت خستگي با چشمان باز و در حالي كه مشغول نوشتن بودم ، خوابيده بودم و لحظاتي بعد كه بيدار شده بودم از نامفهوم بودن نوشته هايم متعجب شده بودم. آن روزها هنوز صحبتي از اينترنت نبود و از نظر منابع بسيار دست ما تنگ بود.
متن كامل پايان نامه ي من اينجاست.
وسيله اي براي رفت و آمد نداشتم و اغلب صبحهاي خيلي زود وقتي هوا هنوز در روزهاي بلند تابستاني روشن نشده بود با وسايل مختلف خودم را از تهران به مزرعه ام در جاده ي مردآباد كرج مي رساندم و تا حوالي ظهر زير آفتاب سوزان تابستاني كار مي كردم. تمام كارهاي مزرعه ام را خودم انجام مي دادم و فشار كار و گرما به حدي مي رسيد كه قطرات عرق از سر و صورتم باران وار بر روي خاك مي باريد.


گوشه اي از مزرعه ام در موسسه ي تحقيقات اصلاح و تهيه ي نهال و بذر كرج. براي مشاهده ي عكسهاي بيشتر لطفا اينجا كليك كنيد.


نمونه هايي كه براي اندازه گيريهاي مختلف و محاسبه ي شاخصهاي فيزيولوژيك بر ميداشتم بايد درون كيسه هاي نايلوني به دانشكده مان در كيلومتر 15 اتوبان تهران كرج مي رساندم. مسير طولاني بود. اول بايد چيزي حدود دو سه كيلومتر تا لب جاده ي مردآباد پياده روي مي كردم بعد سوار اتومبيلي مي شدم تا ميدان اصلي كرج يا همان ميدان شاه عباسي و بعد مقداري باز پياده روي و بار ديگر سوار بر اتومبيلي ديگر تا اواسط اتوبان و سپس گذشتن دوان دوان از عرض اتوبان و راه پيمايي سه چهار كيلومتري تا آزمايشگاه دانشكده مان. اوايل كه بوته هاي لوبيا هنوز چندان رشد نكرده بودند اين كار چندان مشكل نبود اما بعدها با بزرگتر شدن بوته ها كيسه هاي نايلوني به بزرگترين اندازه ي كيسه ي زباله رسيده بودند و من بايد دوازده كيسه ي بزرگ زباله پر از بوته هاي لوبيا را در آن مسير طولاني به دوش مي كشيدم. تصور كنيد كه با اين كيسه ها چطور از عرض اتوبان مي دويدم ، جايي كه نه مسير عابر پياده بود و نه علامتي براي رعايت حال عابرين و دانشجويان بخت برگشته . تازه بايد با اين كيسه ها از روي گارد ريل اتوبان هم مي پريدم! روزي در يكي از اين باربري هايم در ميدان شاه عباسي كرج در اوج نفس نفس زدنها و عرق ريختن هايم معاون دبيرستاني را كه در اردبيل از آنجا ديپلم متوسطه گرفته بود را در چند قدمي ام ديدم. پيش خودم فكر كردم اگر او مرا با اين هيبت و سر و كله ي خاك آلود ببيند حتما فكر خواهد كرد كه اين بينوا آن دانش آموز ممتاز دبيرستان حتما در كشاكش دهر به جايي نرسيده و شغل باربري پيشه كرده است. البته خوشبختانه كيسه هاي حجيم و سنگين لوبيا اين بار به دادم رسيد و توانستم تا زمان عبور او پشت آنها مخفي شوم!

1 comment:

Anonymous said...

آقا شاهرخ
آنچه را که نوشته اید هم دل آدم را به درد میاورد و هم از جنبه هایی خنده دار است. و نیز یادآور گذشته و بیانگر حال ماست. لطفاً به یکی از این موارد هم که از خاطرات روزانه پسر داییم میثم است نگاه کنید. این هم کم حنده دار نیست:
http://itexp2.blogfa.com/post-3.aspx
ولی ای کاش وقت و توان داشتم آنچه را که اینجا در دانشگاه مانیبتوبا برای من و سایرین فراهم است و مخصوصاً نظم و هماهنگی و احترام و رعایت حقوق دیگران را میتوانستم بیان کنم و با آنچه که در کرج و جاهای دیگر جریان داشته و دارد مقایسه میکردم.