Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Monday, January 11, 2010

خاطرات قیرگون من 4

این روزها به گفته خبرگزاری ها سرمای طاقت فرسایی سراسر اروپا و آمریکا را فراگرفته است . سرمایی که این روزها ما در ایران کمتر شاهد آن هستیم. چند شب پیش فیلم مستندی از شبکه آموزش در مورد راه های مقابله با سرما پخش می شد که خیلی برای من جالب بود. از جمله اینکه یکی از راههای فرار از سرما که در این برنامه توصیه می شد ساختن گودالی در برف و اقامت شبانه در آن بود که اختلاف دمایی تا ده درجه را با محیط بیرون تضمین می کند. یاد دیماه سال 1367 افتادم ، زمانیکه در آزمایشگاه بیمارستان پارس آباد مغان شاغل بودم و معمولا آخر هفته ها اگر آنکال آزمایشگاه نبودم به منزل پدریمان در اردبیل برمی گشتم.
در یکی از این مسافرتهای چهار ساعته بین پارس آباد و اردبیل تصمیم گرفته بودم با یکی از آمبولانسهایمان همسفر جمشید ، راننده جوان و سختی کشیده ی آن باشم. جمشید چند سالی راننده آمبولانس نیسان بیمارستان بود. در آن روز سرد زمستانی یخچال بانک خون بیمارستان را با کیسه های خونی که تاریخ انقضایشان نزدیک بود پر کردم و قرار بر این بود که بعد از تعویض آنها با کیسه های خون جدیدتر در پایگاه انتقال خون اردبیل روز بعد به سمت پارس آباد برگردیم. حدود ظهر از پارس آباد حرکت کردیم و در طول مسیر از شهر گرمی گذشتیم. به بخش لاری که رسیدیم ، عقربه باک بنزین مقداری بنزین را نشان می داد غافل از اینکه هر آنچه را عقربه نشان می داد آبی بود که از ذوب شدن برف بر روی بدنه آمبولانس و از راه در باک بنزین به داخل آن راه پیدا کرده بود. فاصله بخش لاری تا اردبیل حدود 40 کیلومتر بیشتر نیست و به همین خاطر ، جمشید تصمیم گرفت که باک آمبولانس را در اردبیل پر کند. هوا تازه تاریک شده بود که از روستای سمیان هم گذشتیم و حدود بیست کیلومتر بیشتر با اردبیل فاصله نداشتیم. اما دیگر بنزینی باقی نمانده بود و با کشیده شدن آب به داخل کاربوراتور ، موتور خاموش شد. تلاش جمشید برای روشن کردن موتور به جایی نرسید و نهایتاً با سرد شدن سریع موتور تمام آب کشیده شده به داخل پمپ بنزین در عرض چند دقیقه یخ بست. ما از این اتفاقات بی خبر بودیم. اتومبیلی از جاده نمی گذشت و هر نیم تا یک ساعتی که کامیونی از کنار ما عبور می کرد به فریادهای کمک و صدای آژیر آمبولانس بی اعتنا بود. هوا سوز برنده ای داشت و بسیار سرد بود. تمام تلاش ما در بکار انداختن موتور بی نتیجه ماند و چاره ای جز این نداشتیم که در داخل آمبولانس بنشینیم و منتظر بمانیم. در آن سالها هنوز استفاده از تلفن همراه امکان پذیر نشده بود و وسیله ای برای تماس گرفتن نداشتیم. کم کم سرمای محیط به داخل آمبولانس نفوذ کرده بود. کف پا و دستهای ما بی حس شده بودند و هر دو بر روی صندلی آمبولانس چمباتمه زده بودیم تا بلکه بهتر بتوانیم گرمای بدنمان را حفظ کنیم. ساعتها به همین ترتیب گذشت تا اینکه جمشید تصمیم گرفت در میان برف و بوران خود را به چراغهایی که در دوردستها سو سو می زد برساند به امید اینکه شاید چند لیتر بنزینی بتواند پیدا کند. ساعتی گذشت و هنوز از جمشید خبری نبود. من لباس گرمی به تن نداشتم و هر لحظه حمله سرما شدیدتر می شد و فشار بوران برف تکانهای شدیدی به آمبولانس می داد. کم کم از برگشتن جمشید نا امید می شدم. هزاران فکر به ذهنم خطور میکرد. برودت هوا خیلی زیاد بود و احتمال بروز هر اتفاقی دور از ذهن نبود. افکار مختلف در مغزم مرور میشد تا اینکه در میان سیاهی شب سایه های جمشید را که بر روی سفیدی برف از دور نمایان می شد دیدم. او در حالیکه شدیداً احساس سرما می کرد ، دست پر از راه رسید اما چون از یخ بستن پمپ بنزین خبر نداشتیم باز هم موتور روشن نشد. این آخرین فکر ما هم با شکست مواجه شده بود. دو باره دقایقی ناامیدانه گذشت تا اینکه فکر جالبی به سر جمشید زد. او زیر آمبولانس دراز کشید و بنزین را دوباره از باک خالی کرد. بعد با تکه شیلنگی ، گالن محتوی بنزین را با یک اختلاف ارتفاع مختصر مستقیماً به کاربوراتور وصل کرد. به این ترتیب پمپ بنزین از مسیر جریان بنزین حذف شد. با چند بار استارت زدن ، موتور شروع به کار کرد و با در موتور نیمه باز و ریپ زدن مداوم که یک دنیا برای ما ارزش داشت مسیر بیست کیلومتری تا اردبیل در مدت حدود یک ساعت طی شد. با رسیدن به پمپ بنزین ورودی اردبیل و گرم شدن موتور ، یخ پمپ بنزین هم باز شده بود و با پرکردن باک و اتصال پمپ بنزین ، موتور به روال عادی خود شروع به کار کرد و ما به منزل رسیدیم. در حالیکه هنوز در کنار بخاری ، بی حسی دست و پاهایم از بین نرفته بود ، اخبار ساعت ده و نیم تلویزیون ، سرمای اردبیل را 28 درجه زیر صفر اعلام کرد!

حوالی روستای سمیان (عکس از عزیز نامور)

1 comment:

علی said...

عجب سفر پرماجرایی بوده. شبیه یک فیلمنامه جذابه