Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Thursday, September 18, 2008

خاطرات قيرگون من 3

نبش ميدان نفت كرمانشاه از تاكسي پياده شدم و كرايه ي تاكسي را دادم. همين كه سرم را چرخاندم با نيم نگاهي به آسمان دو فروند ميراژ عراقي را در فاصله ي چند كيلومتري خودم سراب وار ديدم و شليك گلوله هاي پدافند هوايي پالايشگاه كرمانشاه آغاز شد. مردم از وحشت هر يك به گوشه اي پي پناهگاهي مي دويدند. جوي آبي نزديك من نبود و به ناچار با ساك برزنتي ام در خلاف جهت پالايشگاه شروع به دويدن كردم و بالاخره به داخل گودالي كه ظاهرا براي تعمير خطوط لوله كشي در آن حوالي كنده بودند پريدم. ارتفاع گودال نسبتا زياد بود و من به صورت خميده در آن ايستاده بودم و گاهي با نگراني به سمت پالايشگاه سرك ميكشيدم. بمباران پالايشگاه آغاز شده بود و توپهاي Oerlikon و Shilka با تمام توان در حال شليك بودند. صداي انفجار راكتها و بمبهاي رها شده از جنگنده ها همراه با غرش شليك توپهاي پدافند ، صداي داد و فرياد مردم را بلعيده بود. دود غليظي از پالايشگاه بلند شده بود و بوي اشتعال نفت با بوي باروت آميخته بود. ناگهان سري ممتدي از گلوله ها در برخورد با يكي از ميراژها آن را به آتش كشيد و خلبان آن به ناچار خود را به بيرون پرتاب كرد و هردو آرام آرام جايي در حوالي كرمانشاه به زمين رسيدند و ميراژ دوم جان سالم به در برد. توپهاي Oerlikon دست بردار نبودند و با اطمينان از عبور ميراژ دوم از برد گلوله هايشان كم كم ساكت شدند. صداي انفجارهاي پي در پي از پالايشگاه به گوش ميرسيد و صداي آژير كاميونهاي آتش نشاني و آمبولانس در فضا پيچيده بود. مردم كه هر يك به گودالي پناه برده بودند كم كم از پناهگاههايشان خارج شدند. آرامش شهر در هم ريخته بود و مرتب اتومبيلهاي امداد و آمبولانس در تردد بودند. من هم آرام آرام به سمت ميدان آزادي شروع به راه رفتن كردم و در همان حين كارت پايان خدمتم را كه همان روز گرفته بودم وارسي مي كردم كه مبادا از جيبم افتاده باشد. دو ساعت بعد زماني كه با اتوبوس تهران از حوالي ميدان نفت مي گذشتيم پالايشگاه همچنان در آتش مي سوخت و اين آخرين تصويري است كه من از كرمانشاه به ياد دارم.

4 comments:

Anonymous said...

سلام
نوشته شما به نظرم يك ايراد دارد و آن اين است كه نسبت به واقعه بمباران حس نداريد
حسن

Shahrokh Farahmandrad said...

حسن عزيز
ممنون از وقتي كه براي خواندن نوشته ي من صرف كرديد و انتقاد سازنده تان از آن. اما من حتي اگر نويسنده ي حرفه اي بودم كه البته نيستم هرگز نميتوانستم حس اين واقعه را درست به خوانندگان منتقل كنم و به قول معروف شنيدن كي بود مانند ديدن!ء

Anonymous said...

شاهرخ جان من همون سالها كه تبريز بودي من هم بودم منتها شما دانشكده تان دم خيابون بود و ما آن ته چسبيده به پلانتاريوم
نوشته هايتان خوبه ولي واقعا جهت گيري نداره مگه ميشه آدم از بمباران شهر كشورش بيخيال راحت رد بشه؟ اگه هم آدم از حكومت يا خدمت سربازي دل پري داشته باشه نميشه از كشته شدن هموطن هاش ناراحت نباشه يا لااقل بايد يه نوستالژي توش ياشه
حسن

Shahrokh Farahmandrad said...

حسن جان هم دانشگاه عزيزم
در نوستالژيك بودن نوشته ي من در اين مورد همين بس كه بعد از بيست و يك سال از اين واقعه كه البته بمباران چندم پالايشگاه كرمانشاه بوده هنوز دلي غمين از اين جريان دارم و سعي كرده ام به نحوي آنرا براي كساني كه آنروز شاهد ماجرا نبوده اند بيان كنم كه تا شايد گوشه اي از واقعات آن روزگار را لمس كنند.نميدانم شايد شما درست ميگوييد و من در اين كار موفق نبوده ام .