Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Sunday, April 13, 2008

پيشنهاداتي در شهر

از زماني كه لندرورم را از اردبيل به تهران آورده ام پيشنهادات(!) زيادي به ما شده است. خوش تيپي او هم براي ما شده درد سر! معمولا كساني در غياب من يادداشتهايي را در پشت شيشه ي او ميگذارند و از خريد گرفته تا تعويض تاير پهن با تايرهاي معمولي و غيره پيشنهاد ميكنند. ديشب پيشنهاد جالبي را در پشت شيشه اش گذاشته بودند كه قبلا مشابه آنرا نديده بودم و آن اينكه خواسته بودند در صورت تمايل براي استفاده از او به مدت سه جلسه در صحنه ي فيلمبرداري با شماره ي تلفن همراهي تماس بگيرم. بازي در فيلم براي او پيشنهاد جالبي است به شرط اينكه به بهانه ي فيلم در جلسه ي آخر منفجرش نكنند!

مقابل هتل رامسر

Sunday, April 6, 2008

چاق يا لاغر

مدتها بود كه لاغر بودن دختر هشت ساله ام مصيبتي شده بود براي ما و هر كسي توصيه اي ميكرد. داييهاي او از كانادا و آلمان و خاله اش از انگلستان مرتب انواع و اقسام ويتامينهاي تقويت كننده را با توصيه هاي ريز و درشت براي ما ميفرستادند و ماهها كاربرد اين داروها افاقه نميكرد. تا اينكه به فكر افتاديم دكتر متخصص اطفالي بيابيم كه فوق تخصص گوارش اطفال داشته باشد تا بلكه علت اين لاغري مشخص شود. به توصيه ي اين دكتر قرار شد با آندوسكوپي از معده و روده ي دخترم نمونه برداري كنند تا مشخص شود كه محتويات روده ي او به باكتري كامپيلوباكتر ججوناي (عامل ايجاد زخم معده) آلوده است يا اينكه او مبتلا به بيماري سلياك يا عدم تحمل گلوتن در نان است. با انجام آندوسكوپي كه البته بسيار براي دخترم آزار دهنده بود مشخص شد كه او احتمالا به بيماري سلياك مبتلا است و قرار شد با روش آزمايش و خطا و خوردن نان جو و يك رژيم سفت و سخت ببينيم تاثيري در افزايش وزن مشاهده ميكنيم يا نه. گلوتن در واقع پروتئيني است كه در دانه هايي مثل گندم به وفور وجود دارد و در واقع همان چيزي است كه در آرد گندم باعث كش آمدن خمير نان و محبوس شدن گاز دي اكسيد كربن در زير خمير و درست شدن اشكال حباب شكل بر روي نان لواش ميشود كه بعضيها به طور ژنتيكي قادر به هضم اين پروتئين نيستند (چيزي مثل كساني كه قند لاكتوز شير را نميتوانند هضم كنند). دختر بينواي ما مدتها نان برنجي ميخورد و حق نداشت خوراكيهاي خوشايندي مثل بستني يا شكلات را لب بزند. گوشت گوسفند برايش سم بود و ميوه هاي مورد علاقه اش بسيار خطرناك. اما بعد از ماهها باز هم تغييري در سايز دور شكم او ملاحظه نكرديم كه نكرديم! من كه خودم به اين نتيجه رسيدم كه دكتر متخصص گوارش باسواد اصلا وجود خارجي ندارد و توصيه هاي آنها اغلب بدون اساس و معيار علمي است. در هر حال ياد جمله اي از دكتر كيمياگر (متخصص تغذيه) افتادم كه به نظر او براق بودن موها بهترين نشانه براي كفايت تغذيه و كافي بودن مواد جذب شده از روده ها است چه كودك لاغر باشد چه چاق و دختر ما به لطف خدا سالم و سرحال و خندان با موهاي براق مشغول بازي و تحصيل و خوردن شكلات و بستني و خلاصه همه ي آن چيزهايي است كه دوست دارد.
هفته ي گذشته در يكي از خيابانهاي فرعي خيابان جمهوري تهران پي جاي پارك ميگشتيم و چون خيابانها شلوغ بود در جايي بين دو در خانه اي مجبور شدم لندرورم را تا حد ممكن نزديك ديوار پارك كنم و خودم از در ديگر پياده شوم و اميدوار بودم پس از خريد از در پشتي لندرور سوار شوم چرا كه در سمت راست لندرور از داخل بوسيله ي اهرمي قفل ميشود كه از بيرون با كليد امكان باز كردنش نيست. اما پس از برگشتن ، اتومبيل ديگري كه احتمالا صاحب آن از گشتن پي جاي پارك خسته شده بود پشت لندرور من با فاصله ي بسيار كمي مقابل در اتومبيل رو آن خانه پارك كرده بود و به اين ترتيب راه را براي سوار شدن من بسته بود. چاره اي نداشتيم جز صبر كردن تا برگشتن مالك آن اتومبيل. اما ما كه نميدانستيم بازگشت او چند ساعت طول خواهد كشيد. پس از دقايقي فكري به ذهنمان رسيد و آن استفاده از لاغري دخترم و عبور دادن او از فاصله ي چند سانتيمتري باز شدگي در عقب لندرور بود كه باعث نجات ما شد و به اين ترتيب براي چندمين بار به اين نتيجه رسيديم كه لاغر بودن آنطور كه ما فكر ميكنيم بد نيست و شايد بهتر باشد خودمان هم تا همين حد لاغر شويم!

Saturday, March 15, 2008

كاوه گلستان

در سالگرد بمباران شيميايي حلبچه و روستاهاي ايران در 25 اسفند سال 1366 كوتاه سخن ، ياد و خاطره ي زنده ياد كاوه گلستان فتوژورناليست بزرگ ايران گرامي باد . او كه در آن روز ، اولين عكسهاي خبري منتشر شده در سراسر جهان را برداشته بود ، به ياد مانده هاي خود را از حلبچه ، براي Guy Dinmore از روزنامه ي فاينانشال تايمز ، همانند توقف فيلم ، بر روي فريمي از تصاوير ، توصيف نموده بود و امروز ، بعد از بيست سال ، عكسهاي به يادگار مانده از او ، زبان گوياي اوست و ناگفته ، مثنوي مثنوي ، تشريح كننده ي جنايات آن روز باقي مانده است.

او در سيزدهم فروردين 1382 ، در 51 سالگي ، در يك ميدان مين در Kifri عراق ، در حاليكه به عنوان فتوژورناليست BBC مشغول تهيه ي گزارش تصويري بود ، بدرود حيات گفت. روانش شاد.

Wednesday, March 5, 2008

قصه هاي من و بابام

پست زمين و ساگان را كه مي خوانم و نوازش ملايم تارهاي ويولون توسط ايزاك پرلمن در موسيقي متن فيلم ليست شيندلر را كه گوش ميدهم و عكسي را كه در پست سينما 22 بهمن گذارده ام ميبينم به ياد محشري كه در دشت پشت سرمان در اين عكس در روز 25/12/1366 به پا بود مي افتم. ياد همه ي عزيزاني كه پير و جوان ، كودك و نوزاد ، زن و مرد ، نظامي و غير نظامي در برابر چشمان ما پرپر ميشدند و ما به تن سرد آنها مي رسيديم. ياد دكتر عليرضا اربابي پزشك دلسوز درمانگاه سپاه و هزاران ياد ديگر از اين روز تلخ. در آن روز، بمباران شيميايي با دو گاز خردل و اعصاب بود و دو آمپول آنتاگونيست آنها يعني آتروپين و توكسوگونين آمپولهايي بودند كه ما به خاطر محدوديت زماني بدون ضد عفوني تزريق ميكرديم. آن روز هر ثانيه به اندازه ي جان چند انسان ارزش داشت و دشتي انسان ، چشم اميدشان به ما بود. اگر ميرسيديم اميدي بود به يك زندگي، فقط در حد زنده بودن و دردمند بودن. و اگر نميرسيديم شايد رهايي از دردي و رنجي تا ابديت و نگاههايي اين چنين بر روي ما خشكيده بود. ياد اين گوشه از دد منشي هاي جنايتكاران تاريخ مرا ناخودآگاه به ياد كاريكاتوري از اريش اوزر كاريكاتوريست معروف «قصه هاي من و بابام» انداخت كه مردي را در حال ... بر روي ردي از علامت فاشيسم بر روي برف نشان مي داد. و جمله ي معروف او كه گفته بود : «هيملر با روزي 80 تا 100 اعدام سعي در تداوم كارش دارد و من اين را از تنگ شدن حلقه ي دوستانم متوجه مي شوم.»



در قصه هاي من و بابام هيچ كلمه اي ديده نميشود. اين نقاشيها بسيار جذاب ، خيره كننده و با احساس ترسيم شده اند. هركس مي تواند با ديدن آنها در ذهن خود داستان سرايي كند. ضمن اينكه بچه ها هم بدون كمك والدينشان مي توانند آنها را بخوانند. بچه هاي ايران هم بر پشت جلد مجله ي پيكشان از اين قصه ها بي نصيب نبوده اند. قصه هايي سراسر عشق و اميد همراه با مهر پدر به فرزند.




اريش اوزر در سالهاي خوش بودن با پسرش كريستين اين قصه ها را تصوير كرده بود و لحظات شيرين با هم بودن آنها در تمامي عكسهايشان به وضوح پيداست. اما همه چيز با به قدرت رسيدن هيتلر تغيير كرد. اوزر كه به خاطر تحريم كاري كمتر نشريه اي تقاضاي كار او را مي پذيرفت در مجله ي هفتگي NSDAP كاريكاتورهايي با مضمون مخالفت مردم آلمان با جنگ به تصوير ميكشيد. روش انتقادي او عواقب وخيمي براي او داشت و سرانجام در 28 مارس 1944 به همراه يكي از دوستانش دستگير شد. تاريخ محاكمه ي او ششم ماه مه سال 1944 بود اما او شب قبل از روز محاكمه در 41 سالگي به زندگي خود پايان داد و آن همه عشق زندگي با كريستين 13 ساله فرو پاشيد.


هاينريش هيملر كه پس از اتمام جنگ دومين قدرت نازي بود پس از كشتار ميليونها نفر انسان بيگناه در 23 ماه مه 1945 توسط نيروهاي بريتانيا دستگير شد و قبل از هر سوال و جوابي خودكشي كرد.

Monday, February 18, 2008

زمين و ساگان

ديروز دوست و همكار و همنام عزيزم آقاي شاهرخ مسعودي فر متني را برايم فرستاد كه حيفم آمد دوستان ديگر از آن بي بهره باشند و با تشكر فراوان از اين دوست هميشه سبزم آنرا با كمي ويرايش در اينجا بيان ميكنم :




اين عكسي است كه فضاپيماي وويجر از زمين گرفته است. عكسي كه زمين را در فضاي بيكران نشان ميدهد. كارل ساگان فضانورد آمريكايي، كتابي با همين عنوان نوشته است. در قسمتي از اين كتاب ميخوانيم :


« دوباره به اين نقطه نگاه کنيد. همين جاست. خانه اينجاست. ما اينجاييم. تمام کسانی که دوستشان داريد، تمام کسانی که می شناسيد، تمام کسانی که تابحال چيزی در موردشان شنيده ايد، تمام کسانی که وجود داشته اند، زندگی شان را در اينجا سپری کرده اند. برآيند تمام خوشی ها و رنج های ما در همين نقطه جمع شده است. هزاران مذهب، ايدئولوژی و دکترين اقتصادی که آفرينندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند، تمامی شکارچيان و صيادان، تمامی قهرمانان و بزدلان، تمامی آفرينندگان و ويران کنندگان تمدن ها، تمامی پادشاهان و رعايا، تمامی زوج های جوان عاشق، تمامی پدران و مادران، کودکان اميدوار، مخترعان و مکتشفان، تمامی معلمان اخلاق، تمامی سياستمداران فاسد، تمامی «ابرستاره ها»، تمامی رهبران کبير، تمامی قديسان و گناهکاران در تاريخِ گونه ما، آنجا زيسته اند، در اين ذره غبار که در فضای بيکران در مقابل اشعه خورشيد شناور است. زمين ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراتوران و ژنرال ها بر زمين جاری شده است، البته با عظمت و فاتحانه، بيانديشيد. اين خونريزان، اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از اين نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پايانی که ساکنان گوشه ای از اين نقطه توسط ساکنان گوشه ديگر (که از اين فاصله نميتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بيانديشيد. چقدر اينان به کشتن يکريگر مشتاقند، چقدر با حرارت از يکديگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما، تمامی حس خود مهم بينی بی پايان ما و توهم اينکه ما دارای موقعيتی ممتاز در پهنه گيتی هستيم به واسطه اين عکس به چالش کشيده می شود. سياره ما لکه ای گم شده در تاريکی کهکشانهاست. در اين تيرگی و عظمت بی پايان هيچ نشانه ای از اينکه کمکی از جايی برسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد ديده نمی شود.
زمين تنها جای شناخته شده است که قابليت زيستن دارد. هيچ جايی نيست حداقل در آينده نزديک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات بله استقرار هنوز نه. خوشتان بيايد يا نه زمين تنها جايی است که می توانيم روی پای مان بايستيم. گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصيت ساز که فرد را فروتن می سازد. شايد هيچ تصويری بهتر از اين، غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنيای کوچکش به نمايش نگذارد. برای من اين تصوير تاکيدی است بر مسئوليت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با يکديگر و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن اين نقطه آبی کمرنگ يعني تنها خانه ای که تاکنون شناخته ايم.»

Tuesday, February 12, 2008

سينما 22 بهمن

از اسفندماه سال 1366 حدود يك ماه قبل از بمباران شيميايي حلبچه و روستاهاي ايران و عراق تا اواخر ارديبهشت 1367 در آزمايشگاه درمانگاه سروآباد مريوان كار ميكردم. سروآباد در آن زمان بخش زيبايي بود از شهرستان مريوان با درختان كهنسال و مردمي مهربان كه از سال 1381 به بعد شهرستان شد.آن سمتي از سروآباد كه به جاده سنندج به مريوان ميرسيد ساخت جديدتري داشت و مغازه هايي مثل قنادي و خرازي و بقالي و غيره در آن به چشم ميخورد.از جمله مغازه اي بود كه بر سر در آن نوشته شده بود « سينما 22 بهمن».روزي دكتر داداشي پزشك رامسري درمانگاه كه البته هم اتاق من در خوابگاه درمانگاه بود پيشنهاد كرد كه دو نفري سري به آن سينما بزنيم و از ديدن فيلمي از بروس لي لذت ببريم. از درمانگاه تا سينما حدود پانزده دقيقه پياده طول ميكشيد.

دكتر داداشي و من در كنار جاده ي سنندج به مريوان. پشت سر ما قسمتي از سروآباد ديده ميشود وسينما 22 بهمن جايي در آن خانه هاي رديف بالايي قرار داشت.


در كنار در ورودي سينما دو نفرايستاده بودند و كساني را كه براي ديدن فيلم آمده بودند بازرسي بدني ميكردند و دليلشان براي اين كار هم اين بود كه قبلا كساني با ديدن فيلم دچار احساسات شده بودند و با مشت و لگد و چاقو و پنجه بكس به جان هم افتاده بودند.در هر حال ما هم پس از بازرسي بدني و پرداخت وروديه وارد شديم و بر روي شبه نيمكتهايي كه با تنه درخت در چند رديف ساخته بودند نشستيم.پرده سينما ملافه سفيدي بود كه بر روي ديوار جلويي سينما آويزان كرده بودند وآپارات سينماهم يك پروژكتور هشت ميليمتري بود كه بر روي داربستي در انتهاي مغازه گذاشته بودند و مسئول پخش فيلم در كنار آن نشسته بود.بعد از تكميل شدن ظرفيت سينما چراغها را خاموش كردند و پخش فيلم شروع شد.چون استانداردهاي لازم در ساخت سالن سينما رعايت نشده بود و كف سينما شيب لازم را نداشت كساني كه براي ديدن فيلم آمده بودند از پشت سر هم به سمت پرده سينما سرك ميكشيدند. دكتر داداشي قد بلندي نداشت و تا آخر فيلم كه البته پانزده دقيقه بيشتر نبود راحت نشسته بود اما پشت سري هاي من مرتب بر شانه ام ميزدند تا سرم راكمي به راست يا چپ بچرخانم و آنها بتوانند فيلم را به راحتي ببينند و نهايتا من نفهميدم « راه اژدها» بالاخره به سمت راست بود يا چپ!




Tuesday, February 5, 2008

بلبل خرما


از حدود هشت سال پيش كه براي اولين بار از طرف شركت ماموريت داشتم كه به اهواز و مناطق اطراف آن سفر كنم پرنده اي خوش آواز در آن نواحي توجه مرا جلب كرد كه اغلب بر روي شاخه هاي درختاني مثل اكاليپتوس و خرما و بوته هاي مختلف مشغول خواندن بود. اين پرنده را بلبل خرما ميناميدند. البته با بلبل درخت نارگيل اشتباه نكنيد! سالهاست كه صداي دلنشين اين پرنده پر سر و صدا را در تهران هم ميشنوم و سال به سال ظاهرا بر تعداد اين پرنده افزوده ميشود به طوريكه هم اكنون تقريبا در هر محله اي از تهران صداي اين بلبل را شنيده ام.


در منابع علمي پراكندگي جغرافيايي بلبل خرما بيشتر نواحي جنوب ايران، پاكستان، افغانستان و شمال غربي هند و در منابع ديگر نواحي شمالي عربستان و بحرين و كويت و عراق و حتي سوريه و اردن ذكر شده است. در كشورهايي مانند بحرين و عراق ظاهرا اهميت اين پرنده به حدي است كه بر روي تمبرهايشان هم تصاويري از آن را چاپ كرده اند.


بلبل خرما كه بيشتر بومي نواحي گرمسيري است و از ميوه درختاني مثل خرما و حشرات مختلف تغذيه ميكند چطور از شهر آلوده تهران سر در آورده و حتي در سرماي فعلي تهران آوازهايي دلنشين سر ميدهد جاي تعجب دارد. هر روز صبح در سرماي زير صفر تهران وقتي مشغول تيمار ماشينم هستم تا روشن شود و مرا به شركت برساند حتما ترنمهايي از اين پرنده به گوشم ميرسد و اينجاست كه حتي اگر هم ماشينم روشن نشود باكي نيست چرا كه به طريقي ديگر روز خوبي با اين ترانه ها برايم آغاز شده است.


بلبل خرما قبلا به عنوان يك همنوع از بلبل سفيدگونه هيماليايي شناخته ميشد اما بعدها اين دو گونه از هم جدا شدند و پراكندگي آنها در شكل بالا با دو رنگ مختلف سبز روشن براي بلبل خرما و سبز تيره براي بلبل سفيدگونه هيماليايي مشخص شده است. بلبل خرما از بلبل سفيدگونه كوچكتر بوده كاكل كوچكتري دارد و در عوض لكه سفيد بزرگتري بر روي گونه اش نقش بسته به طوري كه در نام علمي اين بلبل هم لوكوتيس به معني سفيد گونه است. بلبل خرما سطح پشتي قهوه اي روشن، سطح شكمي خاكستري چرك، پوشپرهاي زيردمي زرد نارنجي و دم سياه با حاشيه سفيد دارد و معمولا جفت جفت يا به صورت دسته هاي كوچك ديده ميشود و نر و ماده همشكل هستند.در ليست قرمز اتحاديه حفاظت منابع طبيعي جهان خوشبختانه اين پرنده جزء گروه گونه هايي با كمترين احتمال انقراض دسته بندي شده كه پراكندگي وسيع دارند و فراواني آنها زياد است يعني همان چيزي كه من در اين هشت سال اخير از خوزستان تا تهران به چشم ديده ام.