Love Dreams, Tears (Loris Tjeknavorian)

Monday, November 19, 2007

سيم آخر

هر بار كه در دل غمينم و گله مند از كار چرخ بازيگر حتما كساني را مي بينم كه يا نابينا هستند و يا لنگان لنگان از كنارم ميگذرند اما واقعا ديگر برايم آرزو شده اينكه بتوانم دشتي بيابم وسيع و تك و تنها تك تك بوته هاي ريز و درشت آنرا لمس كنم و ببويم و نامهاي علمي آنها را زير لب زمزمه كنم و مزرعه اي از گندم بيابم بي انتها و دستانم را به نوازش خوشه هاي مرطوبش بسپارم. ديگر حتي از شنيدن موزيكهاي مورد علاقه ام راضي نيستم و تكرار تكرارها برايم خسته كننده شده هر روز ترافيك تا رسيدن به محل كار و دوازده سيزده ساعت كار بي امان كاري كه هيچ جذابيتي برايم ندارد و دوباره ترافيك تا رسيدن به منزل با چشماني كه نگاه مي كنند اما نمي بينند و گوشهايي كه گوش مي كنند اما نمي شنوند و هر روز در عجبم كه چطور رانده ام تا به خانه برسم. جايي مي خواندم كار مفيد در ايران تنها بيست و دو دقيقه است و در آلمان هفت ساعت و بيست دقيقه و در ژاپن در حدود هشت ساعت. درست است كه اين كشورها پيشرفته اند و اين ارقام ميانگين ساعات كار مفيد هستند اما اگر روزي نويسنده اين اعداد را بيابم حتما خرخره اش را خواهم جويد. مگر ميشود ما گاهي حتي وقت رفتن به ... را هم نداشته باشيم و كار مفيدمان بيست و دو دقيقه باشد.آنها با هفت تا هشت ساعت كار مفيد لااقل كمتر فكر تامين معاش مي كنند و فكر در مورد مشكلات ريز و درشت ما براي آنها خنده دار است و حداقل تفريحاتي در تعطيلات پايان هفته دارند كه دلگرمي خوبي براي تحمل كار هفتگي است.دوستي ميگفت زندانيان را لااقل هر روز مدتي در حياط زندان مي چرخانند ما حتي اين فرصت را هم نداريم و گاهي كه به دليلي شب نشده بيرون از محيط كار هستيم آنقدر برايمان غير عادي است كه شگفت زده و هاج و واج دور و برمان را مي پاييم آنقدر غير عادي كه گويي شلوار به پايمان نيست و اين تكرار هر روز و هر روز ماست تا جمعه روزي كه بايد تفريح كرد اما شش روز نديدن خانواده و مدام بيرون بودن از خانه عقده اي است براي ماندن در خانه و باز هم بي نصيب ماندن از طبيعت. بايد چاره اي انديشيد... بايد كاري كرد... بايد فكري كرد... بايد ... اما حواسم نبود... بايد براي شبكاري و كار در روزهاي جمعه كاري در آزمايشگاه بيمارستاني بيابم نميدانم كسي از دوستان قديمي ام مي توانند برايم جايي پيدا كنند

No comments: